آلن بدیو در کتاب "این قرن" به داستانی تاریخی از گزنفون بهنام "آناباسیس" استناد میکند تا روح حاکم بر قرن بیستم را روایت کند؛ قرن بیستم چیست؟ این دغدغهی اصلیِ یادداشتهای بدیو در این کتاب است.
آناباسیس، داستان سپاه دههزارنفری یونانیانی است که در کشمکش میان پادشاهان ایرانی، به مزدوری درآمده و اجیر شدهاند. در جنگ کنازا، که میان کورش کوچک و اردشیر دوم در ماوراءالنهر برپا گشت، سرکردهی ایرانی مزدوران به قتل رسید و سپاه بازمانده، تنها و غریب در قلب کشوری ناشناخته سرگردان شد. آناباسیس نامی برای حرکت آنان به سوی خانه است، حرکت مردمانی گمگشته، دور از خانه و خارج از قانون. پس از کنازا، یونانیان خود را به طرز فجیعی فاقد هر دلیلی برای بودن در جایی یافتند که هستند. آنان اکنون چیزی نیستند جز بیگانگانی در خاکی غریب، سپاهی رهاگشته به حال خویش و مجبور به ابداع سرنوشت خویش. آنان مدام دست به ابداع مسیری برای بازگشت به موطن خویش میزنند، بیآنکه بدانند این راه به خانه خواهد رسید یا نه.
این روایت تاریخی برای آلن بدیو دستمایهای است تا در لوای آن، وضعیت انسان مدرن بر سیارهای شکننده را به توصیف بنشیند و امروز برای من بهانهای است تا به کوچ دستهجمعی نخبگان و ورزشکارانی فکر کنم که اکنون فاقد هر دلیل دندانگیری برای ماندن در سرزمینیاند که در آن به دنیا آمده و بر خاک آن بالیدهاند. اما کیست که بهراستی نداند این بالیدنهای اجتماعی، نه محصول یک کشاورزیِ سیستماتیک و منظم، که محصول آبیاریهای دیمی و سیاستهای دیمیِ یکشبه است. باید به روشنی اعتراف کنیم که نهادهای اجتماعی ما آنقدر معیوب گشته و دستکاری شدهاند که توان زایش و پرورش از آنها سلب شده است. نه نهاد آموزش در ایران پویایی و توانمندیِ پرورش نخبهگان را داراست و نه نهادهای دیگری چون ورزش. باید حسابمان را همینجا با هم روشن کنیم؛ نخبگان کوچکرده، چه در علم، چه در ورزش و هر میدان دیگر اجتماعی، چیزی بدهکار ما نیستند. آنها فقط در اینجا به دنیا آمدهاند، اینبار اما میروند تا به خودشان بدهکار نباشند.
روایتهای رسمی اما وارونهاند؛ ویژهبرنامهی خبری شبکه اول سیما تمام ترفندهای خود مبنی بر بعد اقتصادیِ پاداشهای یک ورزشکار خانم کوچکرده به غربت را برای مخاطب ردیف میکند، تا ثابت کرده باشد که او و تمام کسانی که جلای وطن کردهاند، نمک خورده و نمکدان شکستهاند. این نگاه سادهانگارانه به پدیدارهای اجتماعی، این سهلگیری در تبیین ماجرا و این تقلیل کیفیت زندگی یک نخبه به عدد و آمار، نشان از یک "خود را به ندیدنزدنهای سیستماتیک" دارد که در دیگر شئون زندگی شهروندان و بازتعریف آن نیز به چشم میخورد. نهادهای رسمی در کشور ما سالهاست که نگاهی ابزاری به کنشگران خود دارند. مدیران موقت و ناکارآمد نهادی اجتماعی همچون ورزش، مملو از رویکردهای سیاسی و حزبی یکشبهای هستند که تلاش میکنند ورزش را یک سکوی پرتاب سیاسی برای خود کرده و از ورزشکار، یک سرباز سیاسی بسازند. پیروزیهای حرفهای این سربازان را در میدانهای جهانی به نام و کام خود ضرب میزنند و در شکستها و ناکامیها، در بازنشستگی و از کار افتادگیها، پشتشان را خالی خواهند کرد. لیست ورزشکارانِ به غربت دررفتهی همین چند وقت اخیر را مرور کنید؛ بانوان حرف اول را میزنند. تمام نارساییها و عدممدیریتهای مطلوب در ورزش مردان را به توان nام برسانید، آنگاه ضرب در تحقیر و تبعیض بفرمائید، حاصلجمع آن میشود ورزشِ زنان در ایران. پیروزیهاشان به نفع گفتمانهای رایج سیاسی و ایدئولوژیک مصادره میشود و وقتی رفتن را به هرگونهای از ماندن ترجیح میدهند، پاداشهای نقدی مصوب در قانون را به صورتشان میکوبند.
نیچه، این فیلسوفِ بدبین به جهان مدرن در جایی گفته بود که "وای بر آنکس که وطن ندارد"؛ این جمله انگار باید بر ابتدای کتاب زندگینامهی نخبگانی نقش ببندد که دیر یا زود مجبور میشوند به ابداع سرنوشت خویش دست یابند. درست زمانی که متوجه میشوند "کنازا" به پایان رسیده و اکنون بیگانگانی در خاکی غریباند. آنها میروند، بیآنکه دیگر مهم باشد این راه به خانه خواهد رسید یا نه.
داروین صبوری-جامعه شناس ورزش