سلطان با کلی «فر» و شکوه در سفره خانه سلطانی جلوس کرده بود و فرمان می راند. او که ید طولانی در سرکار گذاشتن افراد داشته و دارد در جمع اهالی مدیران بخش های مختلف در مقام حکمرانی ظاهر شده بود و حکم می راند که دیگر هیچ کس حق ندارد بدون اذن من از سفره خانه خارج شود. یکی از آن میان گفت: حتی برای کارهای ضروری؟ که سلطان فرمود ضرورت را هم من تشخیص می دهم چرا که ما برای خود کامپیوتری هستیم و تمام اطلاعات و آمار را داریم.
پچ پچ میان مدیران درگرفت که مگر نظرات شورایی ما تا بحال به استحضار ایشان نمی رسید؟ یعنی تا الان ایشان نمی دانست در سفره خانه چه خبر است؟ آن یکی گفت: خوب معلوم است که خبر نداشتند و بیشتر وقت خود را یا به دوستان می دادند یا در اندیشه خاصه خرجی برای ناظران و بازرسان بودند تا مبادا به مقام سلطانی آسیبی برسانند. آن یکی گفت: مصیبت این است که حالا چگونه سلطان را پیدا کنیم و آیا اصلا می شود ایشان را دید که مجوز گرفت؟ آخر مقام سلطانی ایشان چنان شامخ است که قابل رویت نیستند. یکی در آن میان زمزمه کرد: اتفاقا راحت است به شرط آنکه ابتدا مشکل را با سلطان زاده در میان بگذارید که حلال تمام مشکلات، ایشان هستند و گره از کار بسیاری گشوده اند.
سلطان زاده آرام گفت: این دیگر چه قانونی است که وضع کردی؟ که سلطان نگاهی از سر عقلانیت کرد و گفت تجربه نداری. اولا با این سخن منزلت تو و ارباب رجوعت بیشتر می شود و ثانیا قدیم ها سلطان را از سکه هایی که می داد می شناختند با این خرابی اوضاع، ما که دیگر نمی توانیم سکه بدهیم و شده ایم سلطان بی سکه. پس راهی نمی ماند بجز این کار، تا همه بدانند که ما هنوز که هنوز است و اگر از آسمان هم سنگ ببارد سلطان هستیم و خیالمان از بی خیالی بالادستی ها راحت.
یک خروس بی محل فریاد برآورد که برق برق، دوباره برق گرفتگی و قطع برق و... . سلطان خشمگین که چه شده؟ شنید که در بخش کاتبان سفره خانه برق اتصالی کرده و حتی یکی از کاتبان دچار برق گرفتگی شده اما بدتر آنکه یک قطع کلی هم در یکی از بخش های تابعه هم داشته ایم. آخر این آقای تجهیزی چه می کند؟
سلطان با اعصابی آرام فرمود نگران نباشید که با کریمان کارها دشوار نیست. این ها کوچکتر از آن است که اسباب قطع عنایت ما از دوستان شود. در این حال و هوا یکی دیگر فریاد زد افتاد آقا افتاد. چه افتاد؟ بخشی از فولادهای سفره خانه. سلطان گفت جای نگرانی نیست از نو درست می کنیم. گفتند درست کردنی نیست علی الظاهر کار خراب تر از آن شده است که بشود درست کرد. سلطان پوزخندی زد و گفت: مقام سلطانی ما را کم نگیرید همین الان چرتکه را به کار می اندازیم و ثابت می کنیم که این خرابی هم خیلی بهتر از آبادی های قبلی است.
آقای منشی( که می توان او را کاتب و دبیر و ... هم نامید) بصورت یک کتی و درحالیکه تسبیح را می گرداند وارد شد و با همان لهجه خود گفت: داداش اینقد سلطان سلطان نکن. دست روزگار این فرمی ات کرده. یادت رفته برای مایه پشت در اطاق ما وایمیسادی؟ بجای این حرفها بدهی های ما را بده که سخت گرفتاریم سلطان که هوا را پس دید چیزی نگفت و فقط زیر لب غرغر کرد که تو پول که نمی تونی بیاری و بدهکاری رو نمی تونی بدی از اون طرف هم که قول آوردن هیچی رو نمی دی اصلا برای چی اومدی اونم با این شرایط که کلی برای ما دردسر درست کردی.
سلطان زاده که (کثیری) از افراد اطراف او را گرفته بودند بخشی از آنها را به آقای صندوق دار که او هم بدون هیچ سابقه ای و فقط بخاطر دوستی و نوشتن نطق های سلطان وارد سفره خانه شده بود حواله داد و گفت سخن را فعلا کوتاه کنیم که فرصت کم است و کار بسیار.