به بچگی که برگردم اول سراغ درخت گیلاس کنج راست حیاط خانه مان می روم و دوباره یک دل سیر گیلاس می خورم که تا ابد طعم گیلاس باغچه مان در دهانم بماند. بعد ماژیک های نواَم را که هزار سوراخ چپانده ام درمی آورم و همه دفتر نقاشی فیلی سفیدم را نقاشی می کنم، ماژیک های کهنه را هم که با خساستم به زور آب دهانم رنگ داشت دور می ریزم و فکر روز مبادا را از سرم به در می کنم.این بار نه یکی از نقاشی ها را که همه را به بابا می دهم تا ببرد روزنامه هرچهارشنبه یکی را در اطلاعات هفتگی چاپ کند و من هم همه مجله ها را جمع کنم و هر مهمانی که خانه مان آمد نشانش دهم.
به بچگی که برگردم موقع امتحانات نهایی بی خیال می شوم و حسابی از فکر تابستان ذوق می کنم.
به بچگی که برگردم از خوشی مهمان های آخر هفته بیشتر دلم غش می رود و خیالم را تخت می کنم که شب ماندنی هستند و نیازی به قایم کردن کفش هایشان و دست به دامن و شلوارشان شدن نیست.
به بچگی که برگردم عصرها زودتر دنبال زینب، دوست دوران بچگی ام می روم تا بیشتر دوچرخه سواری کنیم و تک چرخی که یاد گرفتیم و سرعت دوچرخه مان را بیشتر به هم پز دهیم.
به بچگی که برگردم از کتابخانه ای که با بچه محل ها در زیرزمین خانه یکی شان راه انداخته ایم بیشتر باد به غبغبم می اندازم، آخر هرچه باشد من مسئول دادن کارت کتابخانه بودم.
به بچگی که برگردم بوی کتلت مامان که بلند شود بهش می گویم این بار به جای یکی از آن کتلت نقلی ها چندتا برایم درست کند تا بیشتر گل از گلم بشکفد.
به بچگی که برگردم وقتی با دخترخاله هایم خانه مادربزرگ هستیم بیشتر و بیشتر سرظهر الکی می خندم از آن خنده ها که بند نمی آید.
به بچگی که برگردم شجاع تر می شوم تا هرشب موقع خواب سایه درخت های باغچه در اتاقم ترس به جانم نیندازد تا پتو را سپر حمله موجودات خیالی نکنم و شرشر عرق نریزم.
به بچگی که برگردم همه آرامشم را یکجا بغل می کنم و هی تکرار می کنم برای بزرگی عجله نکن، همیشه یکی دوسال روی سنم نمی گذارم و تحویل هرکس که سنم را پرسید نمی دهم.
بعد از بچگی همه چی بزرگتر می شود; ترس ها، غم ها، دروغ ها، قهرها، نگرانی ها. به بچگی که برگردم شاید دیگر برنگردم.
الهام محمدی مجد