بسکی را «پدر طبیعت ایران» نام نهادهاند. جوان بودم که او را بر صفحۀ تلویزیون دیدم. با ریشی انبوه و سپید؛ تولستویوار. مهربان مینمود و شوریدهوش و بیتکلف و عاشق. عاشق صادق. در صدایش حدّت و هیجان بود. سوز بود. درد بود. بغض و اشک بود. گرما و التماس بود. التماس چه؟ التماس اینکه مردم با طبیعت مهربان باشید. مردم با درخت مهربان باشید. با جنگل مهربان باشید. با حیوانات مهربان باشید. مردم اگر با درخت و جنگل و چشمه و پرنده نامهربان باشید خدا فلک طبیعت قهرش میگیرد. همه چوبش را میخوریم. وقتی سخت به هیجان میآمد از مثنوی شعر میخواند...
این درختانند همچون خاکیان...
این تصویری است که به سالیان از او در ذهنم مانده است. مردی عاشق و شوریده و دانا که عاشق طبیعت ایران بود و مشفق مردم و در سخنش سوز و صدق و اثر بود. امروز که خبر مرگش را خواندم به خاطر آوردم که با ریش سپید و چشمان بسته، مستانهوارمیخواند: این درختانند همچون خاکیان...
اما بسکی دوست استاد ایرج افشار بود. ذکر خیرش را از استادم شنیده بودم. افشار در سفرهایش به خانۀ بسکی در "تنگراه" ،در میان جنگل گلستان، میرفت. "تنگراه" را دوست داشت چون خانه و باغ بسکی در آنجا بود. بسکی افشار را به "آبشار لووه" برده بود؛ به قول افشار «آبشار مگو "دالان بهشت" بگو». افشار بسکی را «مرد عجیبی» میدانست. با تحسین و اعجاب از او یادمیکرد و این دور از انتظار نبود که قدر گوهر یکدانه گوهری داند. بسکی پزشک بود. پزشکی فرهنگی و افشار دوستدار پزشکان فرهنگی بود. بسکی طبیعتدوست و والامنش و فرهنگی و کتابخوان و کتابدوست بود. انساندوست بود. مالش را وقف مردم کرده بود. عمرش را هم. نیت عالی و همت بلند داشت. سازنده بود. تکاپوگر بود. جنمش از جنس جنم افشار بود. در سفرنامههای افشار ذکر و وصف بسکی هست:
«اما حديث دكتر بسكى. او جراح بيماريهاى زنان است. چهل سال بيش مىرود كه به طبابت اشتغال دارد. او سالهايى چند را در جيرفت و راهبر و بافت و ديگر شهرهاى كرمان خدمت كرده است. بيست و چند سال است كه در گنبد قابوس به حرفۀ خود ادامه داده و بيمارستان تأسيس كرده است و چون منالى به دستش آمده براى ارضاى تمايلات خدمتگزارى به «انسانهاى خوب» (به اصطلاح خويش) "خانۀ گاندى" و "سراى شوايتزر" را بنياد نهاده است. "خانۀ گاندى" را تأسيس كرده است تا به دانشآموزان مستعد هوشمند درسخوان سكنى بدهد. "سراى شوايتزر " را ايجاد كرده است تا در آنجا از بيماران سرطانى لاعلاج سرپرستى و نگاهبانى كنند... پس از آن در صدد برآمده است در باغ "تنگراه" تأسيساتى براى آسايش و رفاه دانشمندان و ادبايى كه به سوى مشهد مىروند، يا از آنجا بازمىگردند برپا سازد. چندين اتاق ساخته و وسايلى فراهم كرده و در كنار آنها تالار بزرگ خوشنمايى روبهجنگل ايجاد كرده است. براى نشستوبرخاست مقاديرى كتاب در آن گذارده تا ادبا و شعرا در اين محل بياسايند و بخوانند و از زيبايى طبيعتى كه خود او فريفته آن است٬ لذت ببرند. اكنون دو سه سالى است كه به خيال وقف اين محل بر محيط زيست افتاده است. مىخواهد كارى كند كه درختها و جانوران و پرندگان در امن و امان باشند و انسان به آنها صدمه نزند...مقصودش از وقف آنها كمك به آن دسته از اخلافش است كه درسخوان و مستعد و خدمتگزار باشند و مقدارى كمك به "سراى شوايتزر" و "خانۀ گاندى" بشود؛ بالأخره كمك به خدمات مربوط به حفظ محيط زيست و مخصوصاً كارهايى بشود كه براى حفاظت جنگلها و شئون درخت مناسب باشد...دكتر بسكى به "تنگراه" پناه آورده و بيست و يك سال در آنجا زيسته است زيرا عاشق طبيعت است و از شهر گريزان. ايدهآلش بر اين مدار قرار گرفته است كه بايد درخت و جنگل و طبيعت را نجات داد و از شهر گريخت. دكتر بسكى كتابخوان و دوستدار ورزش و انديشه است. آنقدر از مثنوى بيتهاى مناسب مىخواند كه حيرتانگيز است؛ آن هم نه يك بيت يا دو بيت بلكه ابيات متصل به هم. با شما از رومن رولان و برتراند راسل و ژان پل سارتر و گاندى و اينشتاين و سخنان و آراء آنان صحبت به ميان مىآورد. در انديشهاش رگههايى درهم و امتزاجى از افكار گاندى و شوايتزر و راسل و مولانا ديده مىشود».
دلم فشرده شد از فقدان دکتر بسکی. با اینکه پیمانه خویش را درست و بسامان پر کرده بود. از استاد شفیعیکدکنی شنیدم که « ایرج افشار در ۸۵ سالگی جوانمرگ شد». دربارۀ بسکی و امثال بسکی هم این سخن صادق است. طبیعت ایران،درخت و آب و آسمان و خاک ایران٬ عاشقی بزرگ را از دست داد. سر جوانان؛ دختران و پسرانی که عاشق طبیعت ایران هستند به سلامت باد! دختران و پسرانی که لحن آب و زمین را خوب میفهمند و به بانگ بلند نهیب میزنند: آب را گِل نکنیم...
میلاد عظیمی