کاپیتان سعید معروف، چه کسی باور می کرد این چنین بد بدرقه تو را در فصل پایانی رمان افتخارات والیبال ایران تنها بگذاریم؟ تو که هیبت نگاهت برای دلگرم شدن یک ملت کافی بود تا امیدوار به خلق رویاهای دست نیافتی باشیم...
چه کسی می توانست بدون جادوی دست های تو شکست ابرقدرت ها را تصویر کند؟ از رویای حضور در المپیک خاطره بسازد و حتی به مدال قهرمانی آسیا بیاندیشد؟
مرا ببخش اما این روزها که میبینم، دور شیر تنهای والیبال حلقه زدند و زخمه میزنند، میخواهم از شب های بعد از مسابقه شهادت دهم، که تا صبح زیر سرم و درد راحت نمیخوابیدی. از صبوری سینه ات بگویم که هر تیری نشانه رفتند، لب به سخن نبردی. از نجابتت بگویم که بعد از بردها سکوت می کردی اما باخت ها را به گردن می گرفتی. از صلابتت بگویم که میدان دار و میانه دار هم تیمی هایت بودی و حرف دلشان را می زدی تا کسی جز تو عتاب نبیند. از روزی که بواسطه همسویی با مردم، خشم مسئولان را دیدی و تمام لحظه هایی که جز به شادی ملت نمی اندیشدی.
هیهات که تا دیروز به اتکای سپه سالار بودنت وعده فتح میدادند و امروز بزرگترین گناه تو سالار بودن است.
سعید جان اگر قهرمان کشی رسم ننگین آنهاست، اگر قله ای بلند تر از تو برای ظفرمندی نمی یابند، بدان که کوچک ها با ایستادن بر شانه مردان بزرگ، بزرگ نخواهند شد.
تو تا همیشه در قلب نسلی خواهی بود که با پیروزی هایت به هویتشان بالیدند. الگوی جوانانی هستی که راستی قامت و پایداری قدم ها را به گردن شکستن برگزیدند.
ما هنوز باور نکردیم که چه غریبانه و با چشمانی سرخ پیراهن تیم ملی را بدرود گفتی، و دوست نداریم جز در سالن ۱۲ هزارنفری آزادی جشن بدرقه تو و هم نسلی هایت را شاهد باشیم.
به قلم:امیرداودکمالی