به گزارش منهای فوتبال، بیش از نیم قرن گذشت و مادر گیتی فرزندی چون او نزاد. چه بسیار شبها و روزها از پی هم خواهند آمد تا چشمها به دیدار چون اویی روشن شود. آیا این روزگار سترون میتواند در دامن خود تختی دیگری را آبستن شود؟
مردی به تمام معنا مرد و دلاوری بیهمتا. پدر پیر فلک باید بسیار صبوری کند تا چنین اسطورهای پای بر عرصه حیات بگذارد.
تختی برای اینکه دل شاگرد آرایشگر ناشی را به سبب خراب کردن موهایش نرنجاند گرمای هوا را بهانه کرد و از او خواست تا سرش را با ماشین نمره چهار از ته بزند! حقوق ناچیزی را که از راه آهن دریافت میکرد خرج پیرزن ویلچرنشین کرد تا دل مادری را شاد کرده باشد.
از وقتی که خود را شناخت سربه زیر و استوار، با گامهایی مطمئن تا قلههای افتخار پیش تاخت. حتی آنگاه که رو بسوی نیستی ره میسپرد اندک تزلزلی از خود نشان نداد. رستم دستان زمانه بود که خیلی زود از شاهنامه رفت. باید میماند تا آخر شاهنامه خوش باشد. اما نماند تا ملتی را که دل و جان به قصه زندگی و دلاوریهای او سپرده بودند در بهت و حیرت فرو برد.
نیم قرن گذشت و ورزش ما همچنان چشم نهاده تا شاهد تولد تختی دیگری باشد اما گویا تختی گوهر یگانهای بود که نظیری برای او نمیتوان یافت.
بسیاری از مدعیان پهلوانی تلاش فراوان کردند تا پا جا پای او بگذارند اما در این راه سپر افکندند و دست خالی بازگشتند. گویا این معدود پهلوان پنبههای وطنی به یاد نداشتند که پهلوانی باید در خونشان باشد و مردم آنها را به این افتخار برسانند. پهلوانی تنها زور بازو، سینه ستبر و کسب مدال نیست. چه بسیار پهلوانانی که نام و نشان ندارند اما به معنی واقعی کلمه در زندگی مردم نقش پهلوان واقعی دارند.
تختی نه دنبال جاه و مقام بود و نه در اندیشه دستیابی به کرسی ریاست و سیاست. دغدغهاش مردم بود. مردمی که هزار و یک مشکل و گرفتاری داشتند. مردمی که میدانستند در میان خود آنان و کنارشان پهلوانی زندگی میکند که در دسترس است. تختی دکترای خود را در دانشگاه همین مردم کوچه و بازار گرفته بود. آنگاه که دست یاری بسوی نیازمندان میگشود خوب میدانست فقط باید بدهد و بستانی درکار نخواهد بود. ثروت و مکنت در قاموس جهان پهلوان رنگی نداشت. تمام داراییاش چشمان سپاسگزار و لبخند دلنشینی بود که مردم نثارش میکردند. کاری که در زلزله بویین زهرا کرد قصه و افسانه نیست. دست ردی که به سینه تبلیغاتچیها زد داستان نبود. الفبای سیاست را میشناخت اما سیاسی و سیاست باز نبود. به معنی واقعی کلمه پهلوان بود، نه چون برخی پهلوان پنبههای امروز که جیبشان چاه ویل است و دست بگیرشان دراز!
تختی کجا و برخیها که پول روی پول میگذارند کجا، دریغ از این مدعیان پهلوانی که یک ریال کمک به نیازمندان کنند، یا گامی در راه خیر بردارند. تازه هر کجا پا میگذارند طلب حق قدم دارند. محاسبه میکنند اگر جایی صرف داشته باشد میروند و اگر نداشته باشد هزار و یک بهانه میتراشند. خیلی از این پهلوان پنبههای وطنی حتی جواب تلفن آشنا را هم نمیدهند چه برسد به غریبه. خود را علامه دهر اقتصاد میشمارند و مال اندوزی را زرنگی قلمداد میکنند. ورزش را سکوی پرتاب مدارج غیرورزشی میسازند تا به اهداف مورد نظر دست پیدا کنند. آنان ابایی ندارند اگر در ره مقصود، سیمای ورزش، ورزشکاران و کلمه پهلوانی مخدوش شود.
خلاصه که واژه پهلوانی بدجوری رنگ باخته و بعضیها ناجوانمردانه از این واژه سوءاستفاده کردند. غافل از اینکه زمانی، فرهنگ ملتی پشت این واژه ایستاده بود. روزگاری پهلوانی در اسم و شخص و لقب خلاصه نمیشد. بلکه پهلوان بودن یعنی داشتن مرام و معرفت، جوانمردی و عزت نفس، چشم پاکی و صفای وجود.
تختی مرام و معرفت را هم با خود زیر خاک نبرد. همین که پس از پنجاه و هفتمین سال یاد و نام وی گرامی داشته میشود به مفهوم آن است که مرام و معرفت نمرده. پس باید چشمها را دوباره شست. جور دیگر باید دید. باید از نو طرح تازهای افکند. ورزش ما نیاز به فرهنگسازی دوباره دارد. علاج کار جایگزین کردن فرهنگ پهلوانی به جای فرهنگ قهرمانی است. فرهنگی که با دنیایی از لطف و صفا در هم آمیخته و نیاز امروز جامعه است.
به قلم:محمدرضا کاظمی