شاید مصداق گیاهی که بدون آب و خشک مانده و سرزندگی کافی را ندارد، گویی که حتی از علل این شاداب و سرزنده نبودن هم آگاه نیست. یا مانند یک پرنده زیبا در قفس، پرندهای که بال دارد اما هرگز پرواز نکرده، چون نمیداند در قفس باز است.
این رنج، رنج ناآگاهی ست، ناآگاهی از اینکه نمیدانند چطور با زخمهای کودکیشان(تروماهای کوچک یا بزرگ)، کنار بیایند، یا چگونه الگوهای فکری منفیشان را درک و مدیریت کنند، چگونه روابط و رفتارها را هضم و درک کنند... و همین رنجشان را روز به روز افزونتر میکند..
اینجاست که حس میکنم غم عمیقی از رنج انسانی قلبم را می فشرد، چون میدانم میتوانند به افراد "کافی" و "نرمال" تبدیل شوند. "کافی" به معنای این که خودشان را بپذیرند، روابطشان را بهبود بخشند و از زندگیشان لذت ببرند، نه این که کامل باشند. اما وقتی میبینم آنها سالها در همان چرخه میمانند، بدون این که قدم بردارند، احساس ناامیدی میکنم، چون می دانم و می بینم ابزارهایی برای کاهش این رنج ها وجود دارد اما نمیتوانم آنها را به زور به دیگران تحمیل کنم، و نخواهم کرد.
هر انسانی یک "خود واقعی" دارد که اگر در محیطی حمایتگر قرار گیرد، می تواند به سمت تحقق خود حرکت میکند. اما جامعه ما پر از موانع است: دیدگاه فرهنگی نسبت به روانشناسی(مثلاً این باور که "روانشناس برای دیوانههاست")، کمبود آگاهی عمومی در مورد سلامت روان، و خیلی موانع دیگر مانند مکانیسمهای دفاعی ناخودآگاهی چون انکار، که افراد را از پذیرش مشکلاتشان بازمیدارد. و از قضا همه اینها ساخته و چارچوبهای بشری هستند..
اگر شما، یا کسی که میشناسید در این موقعیت است، بدانید که شروع کوچک کافی است: یک کتاب، یک جلسه مشاوره، یا حتی یک ژورنال روزانه.. رشد شخصی نه یک مقصد، بلکه یک سفر است، و هر قدمی ارزشمند.
رزیتا نقی لو