به یاد بزرگ مشحون ها

روزی که تاریح بسکتبال یک جا حاضر بود

شناسه خبر : 1301
دوشنبه 25 شهریور 1398 ساعت 01:43
رشته های ورزشی | توپ و تور
روزی که تاریح بسکتبال یک جا حاضر بود

به گزارش منهای فوتبال، با آن صدای درجۀ یک پرفکت، وقتی از دوردست‌ها با تو صحبت می‌کند، دلت بلرزه درمی‌آید. در آغاز یک سفر است. سفری دیگر به «دونا» اما دلش افتاده که این سفر مثل هیچ سفر دیگر نیست... دو سال بود به ایران سفر نکرده بود و فقط صدایش را می‌شنیدی. در صدایش، شمایل‌اش پیدا بود. قوی‌هیکل و درشت‌اندام با دست‌های پهن که روزگاری مأمن توپ بسکتبال بود در هجوم حریفان.

*خنکای عصر یک روز تابستانی 1394 بود. روستای دونا در جاده چالوس بعد از تونل کندوان در محیطی دنج از جغرافیای زیبای البرز. بعد از تونل کندوان به پل زنگوله که رسیدیم به سمت جاده فرعی پیچیدیم و راه روستای دونا را در پیش گرفتیم. حدود 5 دقیقه بعد، از جادۀ اصلی به تابلوی دونا برخوردیم و دوباره به راست پیچیدیم تا رسیدیم به کمرکش کوه‌های منتهی به یک خانه ... برای ورود به حیاط خانه، یک شیب تند روبه پایین را با گام‌های سریع‌تر پیمودیم. از سه تا پله بالا رفتیم و چشم‌مان آنجا افتاد به «کمال مشحون» که در کریاس درایستاده بود. پشتش خمیده نبود، روپا بود، چهارشانه، صورتی شفاف و روی گشاده داشت و به استقبال ما آمد.

*در آن طبیعت بکر و زیبا، شاخه‌های درختان در همهمۀ باد خنک تابستان، طنازی می‌کردند.
«آقا کمال» همانجا روی ایوان نشسته بود. چند تا کاغذ کاهی رنگ و رو رفته که جوهرنوشته‌هایش کمرنگ شده بود و به زحمت خوانده می‌شد جلویش بود با یک تلفن قدیمی...

*چهار سال بعد در خانه‌ای در خیابان ظفر تهران در حالی که سنگینی بدنش را روی چوبدستی انداخته بود، منتظر من و یاسر سماوات بود. خنکای صبح یک جمعه تابستانی 1398 بود. روز قبلش به همسر ابوالفضل صلبی اطلاع دادم «آقا کمال» برای دیدن «عمو» می‌آید. خوشحال شد. عمو را آماده کرد. انگار آرزویی در دلش مانده بود. دیدن عمو. رفیق و همبازی سال‌های 28 تا 31 در تیم‌های بسکتبال تاج و تیم ملی در بازی‌های آسیایی 1951 دهلی نو. با آن هیبت مردانه‌اش در 88 سالگی و طنین صدایش، «سلام» می‌کند و «عمو» را در آغوش می‌گیرد، می‌بوسد و می‌گرید. همۀ تاریخ بسکتبال ایران، اینجا حاضر است. اشک‌های «آقا کمال» و «عمو»؟ کی به عمرش دیده؟ آخردر گذر نسل‌های بسکتبال از دهۀ 20 تا امروز، فقط صدای مردانه و غش غش خنده‌های آنها همه جا شنیده شده پس اشک‌های‌شان برای چیست؟...

*عکس‌های سیاه و سفید، روزنامه‌هایی که غبار سال‌ها ورق نخوردن روی صفحاتش نشسته و دست‌نوشته‌هایی که خاطرات آن روزگاران را تازه می‌کند، روح و احساسات‌مان را به هم پیوند می‌دهد... 

*انگار سفری در راه است. سفری بی‌بازگشت. بی‌صدا و شماره‌ای که وقتی روی گوشی‌ات می‌بینی، از شوق جواب دادن معطل نمی‌کنی اما آن صدا، صدای همیشگی نیست. این بار بدون آن تُن صدای گیراست که دلت می‌لرزد. مگر می‌شود «سفر‌ابدی» کسی را که سال‌ها در سفر بود، باور کرد؟  «آقا کمال» سفر دیگری را آغاز کرده است...بی‌بازگشت...
او هر چند برای خیلی‌ها بسکتبالیست بود، یک دهۀ با کمال افتخار«کاپیتان» تیم ملی بود، رئیس فدراسیون بسکتبال بود، دانشجوی حقوق و مهندس کشاورزی و رئیس سازمان گوشت کشور و معاون وزیر بود و ... برای خیلی‌های دیگر ، همۀ اینها بود و «انسان بزرگی» بود. آن روحیۀ روستایی‌اش بیش از 5 دهۀ زندگی در دل کالیفرنیا، عوض نشده بود. عاشق وطنش و روستای «دونا» بود و در سفری که مثل هیچ سفری نبود، روحش در «دونا» آرام گرفت...

افشین رضاپور